wc2p0jxnofuzk9ewfm0t[1].jpg

زمانی بود...

وقتی می پرسیدند...

چه آرزویی داری...؟؟؟

هزاران آرزوی رنگارنگ را کنار هم می چیدم...

اما امروز...

وقتی به آرزوهایم فکر می کنم...

نمی دانم بخندم... یا گریه کنم...

آخر همه آرزوهای من... با پدرم بودند که معنا داشتند...

دیگر آرزوهایم رنگشان را باخته اند...

چیزی را کم دارند...

وقتی آرزوهایم را... منهای پدرم می بینم...

قلبم می ایستد...

دیگر نمی زند...

زندگی بی معنا می شود...

حالا فقط یک آرزو دارم...

آرزو دارم... زمان مردنم... پدرم... بیاید... بالای سرم...

من تمام آن آرزوهای رنگارنگ را... با پدرم... دفن کردم...

پدرجان... بی تو آرزوهایم بی رنگند...

پدر جان...

تمام آرزوهایی که داشتم... فدای تمام آرزوهایی که در سینه ات بردی..

                                      کارت پستال درخواستی طراحان

ای کاش میشد...

من هم... مثل علاءالدین...

چراغ جادویی داشتم...

یا مثل آن پسر نجار...

انگشتر سحرآمیزی...

آنگاه... تنها یک آرزو داشتم...

و آنهم...

داشتن همیشگی پدرم بود... 

پدرجان... بی تو روزگارم درهم است...

tarahaan.ir_zahra1[1].gif



نظر  

نوشته شده توسط زهرا در سه شنبه 92/7/23 ساعت 9:41 عصر موضوع | لینک ثابت