کارت پستال درخواستی طراحان

 سوار اتوبوس شهری بودم...

جوانی هم سن و سال خودم... که کنارم نشسته بود...

بی مقدمه پرسید: خانم ببخشید... میخواهیم به بیمارستان سیدالشهدا برویم...

نگذاشتم سوالش را کامل کند... گفتم: بعد همین چهارراه پیاده شوید...

ناخودآگاه گفتم: خدا بد ندهد...

گفت: پدرم بیمار است... می رویم MRI

-گفتم مگر بیماریش چیست؟

مکثی کرد و آرام گفت: قلبش ناراحته ... ولی هنوز مطمئن نیستیم...

این را گفت و از جایش بلند شد...

از درب انتهای اتوبوس همراه با مردی نسبتاً جوان پیاده شد...

از خیابان عبور کردند و ... رفتند...

و من با بغضی در گلو... که به زور مانع شکستنش میشدم...

با چشمانی لرزان...

و با دلی نگران پدر آن جوان... مات و مبهوت... خیره مانده بودم...

آخر... پدر من هم... ناراحتی قلبی داشت...

پدر من هم... روزها در آن بیمارستان بستری بود...

پدر من هم... هنوز جوان بود...

من هم... روزگاری... پدر داشتم...

من هم... روزگاری... پدر داشتم...

پدر... به زبان ساده میگویم...

دلم بدجور هواتو کرده پدر... کجایی پدر... کجایییییییییی...؟؟؟؟؟

بی تو روزگارم جهنمیست...

یعقوب با آنکه میدانست یوسفش زنده است...

با آنکه میدانست روزی یوسف باز خواهد گشت...

شب و روز آنقدر اشک ریخت که سوی چشمانش را از دست داد...

پس من...

چگونه می توانم اشک نریزم...

چگونه می توانم ناله و شیون نکنم...

چگونه می توانم بر سر و صورت نزنم...

چگونه می توانم آرام باشم و بی تابی نکنم...

وقتی میدانم...

پدرم بر نمی گردد...

پدرجان... بی تو روزگارم جهنمیست...



نظر  

نوشته شده توسط زهرا در یکشنبه 92/7/14 ساعت 3:0 صبح موضوع | لینک ثابت